تکپارتی یونگی و دفتر

نمایی از راهروی بیمارستان در شب، نور فلورسنت سرد، شوگا با چهره‌ای خسته و متفکر در کنار پنجره ایستاده است.
هوای بیمارستان بوی ضدعفونی‌کننده و انتظار می‌داد. مین یونگی، همان شوگای معروف، اینجا غریبه‌ای تنها بود. نه در استودیو بود و نه روی صحنه، بلکه در اتاقی که سکوتش بلندتر از هر آهنگی بود، کنار تخت بیماری که دنیایش داشت فرو می‌پاشید.

دست شوگا که کتابی کهنه‌تر از زمان را در دست دارد، صفحاتش خالی است. کنار تخت، دخترکی با چشمانی معصوم و ضعیف به او نگاه می‌کند.
کتابی در دستش بود؛ هدیه‌ای از طرف او. اما صفحاتش خالی بود، انگار که داستانی برای گفتن نداشت. دخترک، با لبخندی که درد را پنهان می‌کرد، گفته بود: "این کتاب مال توئه. هر وقت خواستی، داستان خودت رو توش بنویس."

نمای نزدیک از صورت شوگا، نگاهش به کتاب خالی دوخته شده، گویی در جستجوی کلماتی است که نمی‌یابد.
یونگی به کتاب خیره شد. چطور می‌توانست داستانی بنویسد؟ داستان او پر از نت‌های غمگین، شب‌های بی‌خوابی و آرزوهایی بود که در گلویش خفه می‌شدند. اما چشمان دخترک، او را به نوشتن فرا می‌خواند.

شوگا کنار تخت نشسته، با صدایی آرام و گرفته شروع به خواندن یا گفتن کلماتی می‌کند. نور ملایمی روی صورت دخترک افتاده است.
روزی روزگاری..." شروع کرد. صدایش کمی می‌لرزید. از ستاره‌ها گفت، از رویاهایی که پرواز می‌کنند، از موسیقی که قلب‌ها را تسکین می‌دهد. دخترک با چشمانی بسته گوش می‌داد، گویی در دنیای داستان غرق شده بود.

نمای کلی از اتاق، شوگا همچنان در حال صحبت است، اما نفس‌های دخترک کم‌جان‌تر به نظر می‌رسد. مانیتور علائم حیاتی در پس‌زمینه دیده می‌شود.
هر کلمه، هر نت، هر خاطره‌ای که یونگی به زبان می‌آورد، انگار تسکینی موقت بود. اما ریتم زندگی دخترک کندتر می‌شد. قلبش، آهنگی ناموزون را زمزمه می‌کرد که یونگی آن را خوب می‌شناخت.

دست شوگا که به آرامی دست دخترک را گرفته است. چهره شوگا پر از اندوه و ناباوری است.
ناگهان، سکوت. مانیتور کنار تخت خطی صاف را نشان داد. چشمان دخترک، که تا لحظاتی پیش نوری از زندگی در آن‌ها بود، حالا خاموش شده بودند. کتاب خالی هنوز در دستان یونگی بود، انگار که آخرین صفحه آن، با رفتن او نوشته شده بود.

شوگا در حالی که از بیمارستان خارج می‌شود، سرش پایین است. کتاب همچنان در دستش قرار دارد. باران ملایمی شروع به باریدن کرده است.
یونگی از بیمارستان بیرون رفت. باران شروع به باریدن کرده بود، انگار که آسمان هم گریه می‌کرد. کتاب هنوز خالی بود، اما حالا دیگر وزن سنگین‌تری داشت؛ وزن خاطره‌ای نانوشته و داستانی که با رفتن او تمام شد.
دیدگاه ها (۷)

حس های ممنوعه🍷🥂

حس های ممنوعه🍷🥂۲

سه پارتی کوک.امید زندگی پارت اخر

سه پارتی کوک.امید زندگی پارت دو

♡𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 : part⁴" ...

رمـان زخٰم عشق تـو پـارت هفتـم🌚✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۫...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط